آواره دلا میا بدین سو آن جا بنشین که خوش مقامست
آن نقل گزین که جان فزایست وان باده طلب که باقوامست
باقی همه بو و نقش و رنگست باقی همه جنگ و ننگ و نامست
خاموش کن و ز پای بنشین چون مستی و این کنار بامست
382
ای از کرم تو کار ما راست هر جای که خرمی ست ما راست
عاشق به جهان چه غصه دارد تا جام شراب وصل برجاست
هر باد چغانه ای گرفته کو منتظر اشارت ماست
هر آب چو پرده دار گشته اندر پس پرده طرفه بت هاست
هر بلبل مست بر نهالی ماننده راح روح افزاست
بسیار مگو که وقت آش است چون گرسنگی قوم شش تاست
383
هین که گردن سست کردی کو کبابت کو شرابت هین که بس تاریک رویی ای گرفته آفتابت
یاد داری که ز مستی با خرد استیزه بستی چون کلیدش را شکستی از کی باشد فتح بابت
در غم شیرین نجوشی لاجرم سرکه فروشی آب حیوان را ببستی لاجرم رفتست آبت
بوالمعالی گشته بودی فضل و حجت می نمودی نک محک عشق آمد کو سوالت کو جوابت
مهتر تجار بودی خویش قارون می نمودی خواب بود و آن فنا شد چونک از سر رفت خوابت
بس زدی تو لاف زفتی عاقبت در دوغ رفتی می خور اکنون آنچ داری دوغ آمد خمر نابت
مخلص و معنی این ها گر چه دانی هم نهان کن اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت
384
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست
سینه های روشنان بس غیب ها دانند لیک سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست
دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست
ای زبان ها برگشاده بر دل بربوده ای لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست
شمس تبریزی چو جمع و شمع ها پروانه اش زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست
385
خلق های خوب تو پیشت دود بعد از وفات همچو خاتونان مه رو می خرامند این صفات
آن یکی دست تو گیرد وان دگر پرسش کند وان دگر از لعل و شکر پیش بازآرد زکات
چون طلاق تن بدادی حور بینی صف زده مسلمات مومنات قانتات تائبات
بی عدد پیش جنازه می دود خوهای تو صبر تو و النازعات و شکر تو و الناشطات
در لحد مونس شوندت آن صفات باصفا در تو آویزند ایشان چون بنین و چون بنات
حله ها پوشی بسی از پود و تار طاعتت بسط جانت عرصه گردد از برون این جهات
هین خمش کن تا توانی تخم نیکی کار تو زانک پیدا شد بهشت عدن ز افعال ثقات
386
چون نداری تاب دانش چشم بگشا در صفات چون نبینی بی جهت را نور او بین در جهات
حوریان بین نوریان بین زیر این ازرق تتق مسلمات مومنات قانتات تائبات
قصه های کودکی...
ما را در سایت قصه های کودکی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : saeed varzeshnarmesh16142 بازدید : 631 تاريخ : شنبه 4 خرداد 1392 ساعت: 2:51